رفتن بابايي
سلام ...
انيسا خانم خيلي دلت واس بابايي تنگ شده بود ....
بابايي و دايي عليرضا رفتن وستروس ك ماشيني ك واس خاله حميرا رو ديدن بخرن ....
مجبور بود تنهات بزاره دخترم...
وقتي بابا رفت ماهم كلي خوش گزرونديم با دايي أينا ...
همش ب خاطر بغل كردن تو دعوا بود و إز ي طرفم بابا بزرگ ميگفت بدارين بخوابه.،،،،،
شبرو همينجوري گزرونيدم كلا بيدار بوديم تا خود صب منم
ويتامينتو دادم ٨ صب بعدش تا ميخواسنم بخوابم بيدار شدي 😐😐😐
تا تا ٩/٥ بيدار بودي بعدش همش بهونه بابا رو ميگرفتي
منم زنگ زدم وقتي صدا بابا رو شنيدي ميخنديد بابا ٢٠ دقيقه باهات حرف زد و شمام خيلي أروم شدي .....
خسته شده بودي چشات هي خمار ميشد منم تن تن ازت عكس گرفتم ....
بماند ك منم خيلي خسته بودم و داشتم بيهوش ميشدم ..
كم كم خوابيدي منم خوابيدم ي ساعت خاله بهار
أزت مواظبت كرده😅😅
وقتي شير خواستي اونم ميخوابونده بغلم ميميتو ميداده دهنت توام ميخوردي😂😂😂😂😂
(مامان بعد ٤٨ ساعت خوابيده صداي گريتو متوجه نميشدم مامان جون أز خسته گيه زياد بخشي ) بعدش ديگه مامان بزرگي و خاله حمي پيشت بودن ....البته بگم ك فقط دو ساعت خوابيدم بيدار شدم كلي كار كرديم بعدظهرش خوابيدم چن ساعت خستگيم برطرف شد
تا شب بابا أومد كلي دلش واست تنگ شده بود هااااا
ماماني
بابايي
خيلي دوستت داره پرنسس خانم ....♥️♥️