AnisaAnisa، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

Anisa va Ghashangiyash🥰

Anisa :26 septembe 2018 / Living Sweden/❤️

برگشتن ب خونه ❤️

1398/1/17 20:14
نویسنده : ❤️Maman juni
554 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام .....

انیسا خااااانم بالاخره رسیدیم خونه.... 

بعد کلی انفاقااااااا کلی خستگی رسیدیم خونه ....

الان تا جایی ک بتونم عکس میزارم و شروع می‌کنم ب نوشتن خاطراتت...

شروع سفر میشه گفت بگم. زیاد جالب نبود تو هواپیما زیاد آروم نبودی از ۵ ساعتی ک تو هواپیما بودیم ی ساعتشو آروم بودی ،،،، فشار هوا باعث شده بود گوش درد شی و حالت تهوع بهت دست بده و بالا بیاری ،،،، 

از اونجایی ک مامان تجربه ی سفر نداشت با بچه کوچیک و احتمال ندادم لباساتو کثیف کنی لباس زیاد نگرفته بودم واست

مونده بودم چیکار کنم ،،، ی لباس نازک تو کوله بابایی داشتی اونو تنت کردم ،،،، منو بابا هم نوبتی بلند میشدیم تو بغلمون میگرفتیمت و راه میرفتیمم ... 

بعد رسیدن من تورو بغل کردم رفتم اونور مامان بزرگ اینا بودن و سلام علیک کردیم انقد بغلت کردن ک نگوووووو همه پریدن سمتت منو یادشون رفت اصلا ,,,,,دایی نیما جونم از استرالیا اومده با خاله فاطمه جون و بچه هاش .... متوجه شدم بابا هنوز ساکارو نگرفته رفتم پیش بابایی متوجه شدم یکی از ساکا نیس 

اونم ساکی ک همه ی دارو های تو 

توش بود ،،،، 

مامان جون دست و پام سست شد   گفتم بدبخت شدم همونجا هی التماس مرده میکردم میگفتم تورو خدا پیداش کنین مثل دیونه ها شدم بابایی هم هی بهم دلداری  میداد میگفت پیدا میشه حالم خیلی بد شد ،،،، بعد کلی جنجال فهمیدن ساک رو کلا از استکهلم نفرستادن،،،، رفتم ب دایی اینا گفتم ساک نیس دایی جونم گفت اشکال نداره نکن اینجام هس داروش خودم فردا اول صب میرم کله تهران رو میگردم اقا بعد کلی جنجال قرار شد فردا زنگ بزنن ک بفرستن.....

همه رفتیم بیرون موندم کجا برم ، برم خونه مامان بزرگم که همه اونجام ، یا برم خونه عمت ک هیشکی نیس😂 

منم ب خاطر اینکه بابا رو خوشحال کنم رفتم خونه عمت ،،،،، 

رفتیم ورامین شب اونجا بودم زیاد حالمم خوب نبود ب خاطره داروهات بعد خوردن شام رفتیم بخواب که فرداش بریم خونه مامان بزرگم ،،،،، صب بیدار شدیم ‌رفتیم خونه مامان بزرگی همه اونجا بودن ،،،، انقد شلوغ بود ک نگو ولی این شلوغیو دوس داشتم روحیم بهتر شد ،،،، بعد ۲ دو روزم داروهاتو پیدا کردن و فرستادن منم حالم خوب شد ۰۰۰۰ 

خب دیگه مامان جون فعلا بسته نوشتن 

دفعه بعدی خاطرات مشهد رو مینویسم ‌است عشق مامان 

خیلی دوستت دارم پرنسس خانم ❤️❤️

پسندها (10)

نظرات (5)

مامان صدرامامان صدرا
17 فروردین 98 20:35
ای جانم خداروشکر که همه چی روبه راه شده با بچه کوچیک خیلی سخته مسافرت رفتن 
همیشه به شادی 💚💙💛💚💙💛
عیدتونم مبارک🌸
❤️Maman juni
پاسخ
دشواره اونم دفعه اول باشه ☺️
عید شمام مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشین ☺️😍
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
18 فروردین 98 0:53
خدا رو شکر
عیدتونم مبارک💖💖🌷🌷
❤️Maman juni
پاسخ
عید شماهم مبارک عزیزم 🌹💕
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
18 فروردین 98 18:30
رسیدن بخیررررر
خوشحالم ک بسلامت رفتید و برگشتید خونه
وااای منم همراهتون حرص خوردم از نبودن داروها😀😀
خدارو شکر بخیر گذشت
مشتاقانه منتظر بقیه خاطراتت هستم😘
❤️Maman juni
پاسخ
سلامت باشید عزیزم 
واقعا گم شدن داروهاش خیلی ی اتفاق بدی بود 
مامان پریمامان پری
20 فروردین 98 13:08
سلام دوست خوبم
امیدوارم سال خوب و پر از خیر و برکتی در پیش رو داشته باشین 
 
❤️Maman juni
پاسخ
ممنون عزیزم همچنان 💕😍
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
1 اردیبهشت 98 21:46
سلام عزیزم
خوبی؟
آنیسای گل خوبه؟
چ خبرا؟چرا چند وقته نیستید؟
❤️Maman juni
پاسخ
سلام جانم ، مرسی عزیزم .
دوماهی نبودم رفته بودیم مسافرت الان باز برگشتم با کلی عکس و خاطره مرسی ک ب یاده مونی عزیزم 😘😘❤️