سی دومین ماهگرد پرنسسم❤️
یادم میاد
برای غذا نخوردنت اشک میریختم ،
چقد غصه میخورذم خدایا ،
وقتی غذا میخوردیم با هزار حسرت آرزو
سمت قاشق پر از غذا میدیدم و سمت تویی ک
تا قاشق سمتت میومد حالت بد میشد
اون غذا زهر میشد برام ،
بغض میکردم ،
چشام پر از اشک میشد
نمیتونستم قورت بدم غذارو ،
همش پیش خودم میگفتم ، چرا اخه،
و کلی حرف میزدم و مینوشتم و اشک میریختم
اما الان ، برای خوردن غذا ذوق میکنی ،
منتظر میمونی ،
سروصدا میکنی ،
حتی امان نمیدی ب آدم تا برات غذا رو بیاره،
روزای اولی ک غذا ومیوه خوردن روشروع کردی
از شدت خوشحالی با هر لقمه یی که
میخوردی چشمام پر اشک میشد ،
ذوق میکردم مثل بگه کوچیکا،
نفسام بند میومد،
وقتایی ک بهت غذا میدم ،
عشق میکنم وقتی قاشق روپر میکنم و
منتظر میمونم دهنت خالی شه ،
اون انتظارِ شیرینِ🥰
راستش
اولین انتظاریه ک بی صبرانه
وبا عشق منتظر میمونم❤️
آنیسای من ، خیلی پیشرفت
داشتی و خوشحال ترینم
آنیسای من ، روزی میرسه ک
میام از قدرت حل مسائل بزرگترِ زندگی خودت
که خودت از پسشون بر اومدیو مینویسم ،
از راه رفتنت مینویسم
از دویدنت مینویسم
از حرف زدنت مینویسم
از مدرسه رفتنت ، از درس خوندنت
از حال خوبمون مینویسم
از ذوق و خوشحالیم مینویسم
روزایی سختی داشتیم ، اما از پسشون براومدیم
مشکلاتمان بزرگ بود
اما خدای مهربونی داشتیم کبزرگ از مشکلمون بود
و کمکمون کرد تا روزایی سخت روبگزرونیم
داریم تلاش میکنیم باهم تا از زندگی لذت ببریم
از کنار هم بودن لذت ببریم
از پیشرفت های دختر کوچولمون لذت ببریم
الان دیگه خوشحالم ،
کمتر غصه میخورم، کمتر نگرانتم ،
من دارم میبینمت ، میبینمت که چقد باهوشی
، میبینمت که چقد پر تلاشی ،
میبینمت ک چقد قوی ومحکمی ،
من میدونم تو دختر پر تلاشیی ،
پس چرا ناراحت باشم برای فردات،
میدونم از پس همه ی پستی بلندی های زندگیت
بر میای دخترکم اما اینو
بدون مامان حواسش هست بهت
حتی اگه نیاز نداشته بهم ❤️
من با توشــــدم ی مــــادرِ قوی و محکـــم پـــُـــر اراده
🥰
دختـــَــرَکم بمونــــی برام تا ابد و یـــــک روز
فرشته ی پـــــاک و معصـــومم❤️
سی و دومین ماهگردت مبارک
دردونه ی قلب مامانی🥰
عکسی که توی مهد کودک زدن رو کمد و ،،،
سرما خوردی مامان جان🥺 ی هفته مهد نرفتی
ی روز آفتابی تو تراس🥰
عاشق سیبی😅❤️
ی روز نسبتا خوب ک با خاله بهار و غزل رفتیم ی سر بیرون عکس گرفتیم اومدیم 😅 البته شما خیلی اصرار داشتی بریم بیرون
ی شب عالی که دوتایی باهم خلوت کردیم بابا نبود😁
اینجا بابا تلفنو قطع کرد شمام خیلی گریه کردی من مجبور شدم دوباره زنگبزنم بابایی باهات صحبت کنه 🥰🥺
اینجام داشتیم میرفتیم پیش دوست مامانی
که ب پسر کوچولوی شیرین و دوست داشتنی داره تقریبا هم سن سال خودت