AnisaAnisa، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

Anisa va Ghashangiyash🥰

Anisa :26 septembe 2018 / Living Sweden/❤️

اولين سفر خارج كشور انيسا خااااانم♥️♥️

سلااام  انيسا مامانييييي ....♥️ داريم ميرم ايران....  و أولين سفر خارج از كشورت ... قراره ببرمت مشهد ماماني ....  خيلي اذيت شدي پرنسسم ... از ي طرف دل دل درد داشتي ....  خيلي شكمت گاز داشت ...از ي طرف ديگم پروزامون ي ساعت تاخير داشت،،،،  ولي همه چي بالاخره تموم شد الان نشستيم تو هواپيما و بخاطر اول از همه چكينگ شديم و خيلي اسون تَر شد كارامون  مرسي ماماني ك هستي  ساعت ٢:١٥ دقيقه ظهر پرواز داريم ٩:٣٠ ميرسيم انشالله  سفر خوبي داشته باشيم باهم  ماماني ،،،، عاشقتم  بازم ميام و مينويسم خاطرات اين ٤٣ روزي ك قراره ايران ب...
20 بهمن 1397

واكسن ٥ ماهگي و امادگي براي رفتن ب ايران ❤️

سلام انيسا مامانييييي ،،، ♥️ خيلي وقته نيومدم ب وبلاگت و چيزي ننوشتم مامان جون ببخشي عزيزه دل مامان ، چن وقت هي وقت دكتر داشتي و حسابي مشغول بودم حالمم زياد خوب نبود دلم ب نوشتن نميومد ، اما اومدم امروز بنويس واست ،،، امروز پاس پورتا اومد از سفارت ، ويزا كارتتم ي هفته پيش اومد  فعلا همه چي اوكي شده ب لطف خدا . بعد اينكه پاسپور واكنس ٥ ماهگيتو زديم اما ١٧ روز. زود تَر ب خاطر اينكه شنبه قراره بريم ايران ، دخترمو ببرم پا بوس اقا ..تا الان ك خوبي مامان تب نداشتي دردم خيلي نداشتي خدارشكر خداكنه همين جوري خوب باشي زندگيم ، امروز ي خورده وسايلاي تورو جمع و جور كردم انيسا خانم ، انشالله شنبه پرواز...
17 بهمن 1397

سال جديد 2019

سلام پرنسسم،،،،، ♥️ با اومدن تو ، تو زندگيم امسال ي جور ديگه  خاصِ برام ،،،، ي جور  ديگه احساس ارامش و خوشبختي  دارم ....    امسال ميتونه جذاب تَر باشه واسم ،،، و همه ي  اينارو  مديون وجود توام پرنسس خانم ....♥️ أروز ميكنم سال ٢٠١٩ پر از اتفاقات خوب باشه  چن تا عكسم ميزارم ازت پرنسس خانم  اينم بگم لباساي تنت اولين چيزي بود ك بابايي واست خريد اونم با هزار شوق و ذوق .... و نزاشت مامان بزرگ حساب كنه  گفتم ميخوام اولين لباسا رو خودم بخرم ....  ♥️♥️♥️ببخشي ماماني نتونستم ببرمت بيرون شب سال ن...
11 دی 1397

اولين واكسن پرنسسم♥️

سلام پرنسس خانم .... امروز صب ساعت ٩:٣٠ وقت داشتي هلسوسنترال ....  صب بابايي اومد خونه مامان بزرگي رفتيم با هم واس واكسنت ،،،،، ديشب خونه مامان بزرگ بوديم دايي جون تصادف كرده بود روز قبلش خيلي تصادف بدّي كرده بود  ولي خداروشكر حالش خوب بود فقط ماشين خاله جون ب فنا رفت بازم خدا رو هزار مرتبه شكر ك خودش حالش خوب بود .... خلاصه رفتيم اول قد و وزنت خوب بود ... قد ٦٢/٥ وزنتم ٧ كيلو  بعدش دو تا واكنس هم زمان زدن بهت ك مثلااااااااا كمتر دردت بگيره  اومديم خيلي اروم بودّي و بعدش خوابيدي  تا ساعت ٣ بعداظهر  واااااي مامان جون بعد اون كلي گريه كردي  بهت الودون دادم ك اروم ب...
6 دی 1397

3 ماهگيت مبارك دخترم ♥️

پرنسسم ٣ ماهگيت مبارك عزيزه دل مامان من خوشحالم ك تو زندگيم اومدي ... ماماني از اينكه واست اصلا جشني نگرفتم  خيلي ناراحتم و تو دلم اشوبه ....  جشن نگرفتم ماماني تا دور باشيم  از چشم زخم ،،،،،  دور باشيم از چشم ادمايي ك تو زندگيم بود  روحيه مامانم  خوب نبود ب خاطر مريض شدنت خيلي عذاب كشيدم دخترم...  خيلي برنامه داشتم واس جشن ب دنيا اومدنت  واس جشن انتخاب اسمت .....  ولي هيشكدومو نتونستم بگيرم  ببخشي پرنسس خانم .....  ولي اينو بدون ك خيلي دوستت دارم دختري  ♥️♥️♥️ ...
4 دی 1397

أولين شب يلدات پرنسس خانم ♥️

ا سلام انيسا خانم .... يلدات مباااارك .... ماماني امشب دوس نداشتم برم جشني ك خاله حميرا و انجمنش گرفتن تو ناو برم  ولي مامان بزرگي خيلي أصرار كرد  بنده خدا همش سعي داره روحيه منو خوب كنه  بعد كلي جنجال رفتيم جشن   انقد خوشكل شده بودي ماماني كه نگو ♥️ بابايي سر كار بود ... ولي اومد مارو رسوند سالن بعدش ي ساعت  موند ورفت .... اينم بگم ك اونجا گل سر سبد بودّي  كرچيك ترين فرد مجلس بودي  انقد بوسيدنت همهههههههههههه حتي دوستاي بابات ..♥️♥️♥️ خوب بود مسابقه شعر يادت نره بود ..... دنس بود .... خلاصه جالب بود  ب...
1 دی 1397

ي روز خيلي بد😣

سلام ماماني ،،، دلم نميخواست بيام و اين روز بد رو بنويسم  تا هي يادم بياد ولي فك كردم گفتم نه اين روزا همش  امتحان الهيِ اينجوري نميمونه كه خدا داره امتحانم ميكنه    پس بنويس تا يادت نره وقتي حالت خوب شد   خدا چقد بهت لطف و مهربوني كرده  در حقمون  امروز صب وقت دكتر داشتي ساعت هشت استشون منو بابايي اورديمت تو راه همش صلوات فرستادم  ك خبر خوب بشنم.. ولي متاسفانه برعكسش شد خيلي خبراي نااميد كننده ي دادن خيلي حرفاي سنگيني زدن اين حرفارو اميدوارم هيچ مادري نشنوه حتي دشمنام  الأنم توكلم فقط ب خوده خداس... اميد دارم من هنوزم ..... من ميدونم خدا ...
28 آذر 1397

رفتن بابايي

سلام ... انيسا خانم خيلي دلت واس بابايي تنگ شده بود ....  بابايي و دايي عليرضا رفتن وستروس ك ماشيني ك واس خاله حميرا رو ديدن بخرن .... مجبور بود تنهات بزاره دخترم... وقتي بابا رفت ماهم كلي خوش گزرونديم با دايي أينا ... همش ب خاطر بغل كردن تو دعوا بود و إز ي طرفم بابا بزرگ ميگفت بدارين بخوابه.،،،،،  شبرو همينجوري گزرونيدم كلا بيدار بوديم تا خود صب منم  ويتامينتو دادم ٨ صب بعدش تا ميخواسنم بخوابم بيدار شدي 😐😐😐 تا تا ٩/٥ بيدار بودي بعدش همش بهونه بابا رو ميگرفتي  منم زنگ زدم وقتي صدا بابا رو شنيدي ميخنديد بابا ٢٠ دقيقه باهات حرف زد و شمام خيلي أروم شدي .....  خسته شده بودي چشات هي خمار...
26 آذر 1397