دلنوشته هاي من 🙂

مادر...... مادر..... واقعا يعني چي مادر؟ أيا جمله يي هس ك قابل قياس باشه با مادر ؟؟؟ يعني ميشه مادرُ تو ي جمله معني كرد ؟؟؟؟ من خودم تازه ٤٩ روز ميشه مادر شدم ....تازه دارم درك ميكنم ... تازه ميفهمم هر وقت مريض ميشدم مامان چي ميكشيده ... تازه ميفهمم وقتي از مامانم دور ميشدم چ حسي بهش دست ميداده ....چقد نگران ميشده و چقد دلهره داشته ... تازه ميفهمم موهاي مامانم واس چي سفيد شده ....دخترم وقتي ب دنيا اومد بعد دو روز زردي گرفت و بردمش بيمارستان .... چن روز اونجا بود .... بعدش ب خاطر سديم زيادش بستري شد دو هفته. دخترم از وقتي ب دنيا اومد تا ٤٥ روزگيش همش دو هفته خونه بود ديگه كلا بيمارستان بود .... داغون بودم هر خوني ك از دخترم ميگرفتن انگار داشتن ي تيكه از قلبمو ميكندن.... روزاي سختي داشتم... خيلي بد بود خيلي ... روزي ٨ بار خون گرفتن از نوزاد ٢٠ روزه رو هيشكي نميتونه هضم كنه ....تحمل كنه... زجه هاشو هيشكي نميتونه بشنوه... سخته خيلي انشالله همه ي فرشته كوچولوها خوب و سالم باشن... الان ميفهمم مادر يعني چي ... مادر که باشي بعضي وقتا از شدت كم خوابي چشات قرمز ه قرمز شده اما ي وقت چشم رو هم نميزاري ك مبادا موقع شير خوردن بچه خفه شه ...و مادر که باشی انقد نرم و مهربون ميشي ك ساعت س نصف شب بچت ي ناله ي كوچيك كنه با همون خوابالودگي بلند ميشي ميبيني و چش شده ... اگه گشنش بود شير ميدي اگه دلش درد ميكرد ماساژ ميدي ...علتشو پيدا ميكني ك بچتو اروم كني تا مبادا ي 

 زره اذيت شه ...خلاصه مادر ك باشي با درد بچت ذره ذره اب ميشي اما نميفهمي